پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

یک سالگی

                    سلامپسرکم.سال جدید با وجود تو،عزیزم شیرینه. به تو نگاه که میکنم،میبینم که زندگیم،بدون تو،دیگه معنایی نداره عزیزم.تو شدی نمک زندگیه منو بابا رامین. کوچولویه نازنین،پارسال همین موقع من استرس داشتم واسه فردا و بابا رامین داشت منو دلداری میداد که همه چیز خوبه و اصلا نگران نباشم،چون قرار بود،تو گل زندگیمون ،فردا دنیا بیای. و حالا تو اینجایی،پهلویه من،آروم و بیصدا خوابیدی،درست عین فرشته ها. یکسال گذشت،یک سال از اومدنت تویه زندگی ما گذشت. و تو روز به روز بزرگ و بزرگتر شدی و جلوی چشمای ما رشد کردی و قد کشیدی. یکسال گذشت...
7 فروردين 1390

یه خبر دندونی

سلام پسرکم. دوتا دیگه از دندونایه قشنگت دارن در میان.حالا دیگه چهارتا دندون بالا داری و چهارتا دندون هم پایین کوچولویه بامزه من. یه چند ثانیه هم میتونی بدون کمک سرپا وایستی ،ولی اگه بدونی که کسی نگهت نداشته میفتی. تو وروجکی عزیزم. نمی خوای راه بری کوچولو؟؟؟  چی میگی مامانیییییییییییی؟    اینم از کشوم...    با من بودی؟    آره...با من بودی.    بهت نگفتم نرو رویه یخچال.    اااااه.داشتی نگاه میکردی!    داری منو ناراحت میکنی؟    ببین مسواک میزنم.    آدم باید هر چیزی رو امتحان کنه. &nb...
19 اسفند 1389

11 ماهگی

پسمر گلم،عزیز دوردونه من،شیرین نازم،داری کم کم به مرز یک سالگی میرسی. پارسال همین موقع تویه دل من جا خوش کرده بودی و الان داری از سر و کول من بالا میری. کوچولو جون ،تو یک شیطون به تمام معنایی.الان دیگه وسایلا رو میگیری و پهلو به پهلو هم راه میری.عاشق اینی که بداریمت بالایه مبل کنار بخاری تا کلید برق رو روشن و خاموش کنی و کلی با همون سرت گرم میشه.بعد از چند باری که با سر از تخت ما،پایین اومدی(هر چند من بین زمین و هوا میگرفتمت ولی تو باز گریه میکردی) کلی بهت آموزش از تخت پایین اومدن دادم و تو الان دیگه راحت و بی درد سر میتونی از تخت بیای پایین.و اونروزی که موفق به این کار شدی،مثل همیشه با غرور و افتخار منو نگاه کردی تا تشویقت کنم و بهت آفر...
8 اسفند 1389

گزارش تصویری

ول کن ببینم این دوربینه چی میگه!   کی گفته که موریانه فقط چوب میخوره.!    نه تو رو خدا،ازم عکس نگیرین    چی میگی باااباا،من عصبانیما    منو پسر خاله هام      دارم آشپزی میکنم    توپ منو ندیدین؟    این بالا هوا چقدر خوبه...    خوشمزست.راضیم    ماله خودمه.فقط مال منه      پوست پرتقال هم ویتامین داره خب.      هر جا برم تو هستی؟      زیر میزم که هستی.خیلی عجیبه ها!!!!!!!!!!!!     کسی منو ندیده.  ...
29 بهمن 1389

بای بای،دس دسی

پسرم خیلی بامزه شدی،میدونستی؟ امروز در کمال ناباوری،وقتی بهت گفتم با بابا ،بای بای کن(مثل همیشه یه تکرار بود)دیدیم که داری دست تکون میدی و خودت هم ،مبهوت حرکت دستت شده بودی. با لبخن و شوق داشتی دستت رو نگاه میکردیو ذوق میکردی. آفرین یکی یه دونه من. امر.ز دس دسی هم کردی،2 تا کار بزرگ. خیلی شیطون شدی کوچولو جون،بقول بابا رامین از دیوار راست بالا میری. امروز تولد بابا رامین بود و ما بجای کیک براش باقلوا گرفتیم|چون باقلوا بیشتر دوست داشتیم) البته در کنار همون باقلواها شمع رو هم فوت کرد و تو برامون یکم نی نای نای کردی و ما برات دست زدیم.اگه هم دست نمیزدی ،تو ما رو نگاه میکردی و دست میزدی،(یعنی که دست بزنید بیکار نشینید) عزیزم ...
26 بهمن 1389

قند عسل دوست داشتنی مامان

پسرم امروز بابا بزرگ و مادر جون رفتن،خیلی زود گذشت،مگه نه؟ پسرم تو خیلی بزرگ شدی،حالا دیگه وسایلا رو میگیری و بلند میشی،هر چیزی که سر راهت باشه،از روش رد میشی،واسه اینکه جلب توجه کنی با صدایه بلند فریاد میزنی و وقتی میخوای اعتراض کنی جیغ میکشی. چند ثانیه هم میتونی رویه پاهات وایسی،به معنایه واقعی دوست داشتنی شدی.عزیزم هنوز راه زیادی پیش رو داری و باید پیشرفتهای بیشتری بکنی.دوستت دارم پسر کوچولو. راستی یادم رفت بهت بگم،یه دوست کوچولو پیدا کردی،درست مثل خودت.منظورم معید پسر خاله لاله ست(دوست منه عزیزم) امیدوارم بتونید دوستایه خوبی برایه هم بشید عزیزم. اینم روزی که رفتیم معید رو ببینیم پارسا و بابایی تویه حیاط بیمارستان &n...
23 بهمن 1389

تولد ده ماهگی

عزیز کوچولو،ناز ناز مامان،جوجو جونم،پسر لوس لوسی،عسلکم تولد ده ماهگیت مبارک.10 ماه از عمر قشنگت گذشت،الهی دویست سال بگذره،عاشقتیم و دوستت داریم حسابی شیطون و بازیگوش شدی،حالا دیگه عین فرفره چهار دست وپا اینوری و اونور میری و عین یه پیشی کوچولو سرتو به پاهام میمالونی.بابا بزرگ و ماذر جون اومدن،اولش خیلی غریبی میکردی ولی بعدش دیگه از بغل بابا بزرگ پایین نمیومدی اینم بازی به شیوه بابا بزرگی   دوستت دارم پسرکم   ...
8 بهمن 1389

بداخلاق

سلام عزیزم میدونستی که خیلی بد اخلاق شدی؟   واسه همه چیز غر میزنی،اگه با صدایه بلند بهت بگم:نه تو هم با صدایه بلند فریاد میزنی و اعتراض میکنی.دوباره از غذا خوردن افتادی و منو داری دق میدی و اینکه امروز تونستی درست و حسابی رو چهار دست و پات راه بری و چقدر دوست داشتنی میشی زمانی که اینطوری اینور و اونور میری عزیزم. الان دیگه نمیشه از دستت فرار کرد چون همه جا دنبالمون میای،ولی اگه برات نصرفه از جات تکون نمیخوری و اینقدر گریه میکنی و نق میزنی تا یکی به دادت برسه. تو دوردونه مایی عزیز دلم.   بدو بریم بازی کنیم بابایی    اومدم بخورمت    نمیمونی بیام کلک؟    ای باب...
29 دی 1389

دوباره دندون

سلام قند عسلم میدیدم چند روزی بود که دوباره بی تابی میکردی،نگو باز هم داشتی دندون در میوردی،سر شب که داشتی گریه میکردی و جیغ میکشیدی و دهن  خوشگلت هم باز بود،یکهو دیدم ای بابا ........... دوتا دیگه از مرواریدایه قشنگه پسر گلم داره در میاد و من خبر نداشتم. الهی که همیشه برات سالم بمونن و تو بتونی باهاشون یه عالمه غذاهایه خوشمزه بخوریکوچولویه من دوست دارماااااااااااااااااااااااا  
22 دی 1389

نه ماهگی

پسرم نه ماه از زندگیت گذشت،درست مثل همون نه ماهی که تویه دل مامانی بودی و هنوز بیرون نیومده بودی.نه ماه گذشت ومن هر روز شاهد بزرگتر شدنت بودم،درست مثل همون نه ماه انتظار امروز به اون رئزا فکر میکردم،به اون روزایی که ناتوان و بی رمق بودی و نمیتونستی تکون بخوری،حتی موقع شیر خوردن هم چشمایه قشنگت بسته بود و توان باز نگه داشتنش رو نداشتی ولی،تو روز به روز بزرگتر شدی،کم کم دستاتو تکون دادی و کم کم تونستی پاهاتو تکون بدی،میخندیدی و بزرگ میشدی،جیغ میکشیدی،خوشحالی میکردی،قل قل میخوردی و حالا میشینی و داری سعی میکنی که رویه چهار دست و پاهات وایستی و کم کم راه میری عزیزم. داری آروم و آروم جلویه چشمایه ما رشد میکنی و ما رو تو تجربه هایه جدیدت سهی...
8 دی 1389